جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

چمن بی بلبل و بی گل حرامست

صبوح آن به چشم ما چو شامست

تو از من گر نیاری یاد هرگز

چرا شوق رخت جانا مدامست

اگرچه خون ما بر تو حلالست

ز عشقت خواب و خور بر ما حرامست

ز بس خونی که خوردم در فراقت

مرا خون دل از دیده به جامست

دل مسکین سرگردان ز عشقت

به زلف سرکشت دایم به دامست

ببستم دل به زلف و خالت ای جان

یقین دانم که از سودای خامست

شدم خاک رهت ای آفتابم

ز لطفت یک نظر بر ما تمامست

ندارم در جهان باری پناهی

دل من را سر زلفت مقامست

به بستان شاد بگذر ای گل اندام

که بر سرو چمن پیشت قیامست