گنجور

 
جهان ملک خاتون

پیش رخسار چو خورشید تو مردن سهلست

جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست

دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد

دل درویش نگه دار که بردن سهلست

دل ما را ز سر کوی فنا ای دل و دین

به یکی بوسه ز لب باز خریدن سهلست

غمزه اش با من مسکین به اشارت می گفت

پیش من از تو خور و خواب ربودن سهلست

ترک جان و سر و مال ارچه که مشکل کارست

ترک آن جمله به دیدار تو کردن سهلست

گر امیدی به شب وصل تو بودی ما را

خون دل در غم هجران تو خوردن سهلست

چون به یک پیک نظر از تو جهانی چاکر

عاشقی را رخ گلرنگ نمودن سهلست