گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای صبا حال دل من پیش دلبر بازگوی

آنچه دیدی از من دلخسته از آغاز گوی

گر بود در مجلس نااهل زنهار ای صبا

دم مزن یک لحظه وان دم در محل راز گوی

گو نمی سازد دلم زین بیش با درد فراق

با من بیچاره ی مسکین دمی درساز گوی

با گل خوش بو بگو کارم به جان آمد ز غم

بی رخ عاشق فریبت ای دو دیده باز گوی

در فراقت عمر ما بگذشت چون باد خزان

یک زمانم از وصال خویشتن بنواز گوی

بی قد و بالای تو از ما به سرو ناز گوی

چون برستی سایه لطفت به ما انداز گوی

گر تو را از حال زار ما فراغت حاصلست

هم دمی آخر به احوال جهان انداز گوی

مطربا درساز کن عود و نی و چنگ و رباب

وآنچه می گویی به نزد عاشقان با ساز گوی

گر بخوانی یک دو بیتی دلپذیر از شعر من

در سرابستان تو با دستان خوش آواز گوی

هرکه را همچون تو مجنونی به دست آید ولی

گر بود اهل خرد جان و جهان در باز گوی