گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبرا با ما تو لطف بی‌نهایت می‌کنی

از درم بازآ اگر با ما عنایت می‌کنی

ای امید دوستان هجر تو ما را دشمن است

دشمن ما را چرا آخر حمایت می‌کنی

دل ستانی غم دهی بر ما ستم داری روا

بعد از آن از من به صد دستان شکایت می‌کنی

گفته ای کاو گفت ترک عشق ما، بالله که من

بی‌خبر ز آنم بتا کز من روایت می‌کنی

ای دل سرگشته در هجران روی آن نگار

جان ز غم دادی و پنداری کفایت می‌کنی

ای صبا جان جهان یک سر معطّر می‌شود

چون ز زلف مشک‌بوی او حکایت می‌کنی

 
 
 
فرخی یزدی

راستی نبود به جز از افسانه و غیر از دروغ

آنچه ای تاریخ وجدان‌کش حکایت می‌کنی

بی‌جهت از خادم مغلوب گویی ناسزا

بی‌سبب از خائن غالب حمایت می‌کنی

پیش چشم مردمان چون شب بود رویت سیاه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه