گنجور

 
جهان ملک خاتون

به امیدی که برآید مه رویت سحری

یا بیابم ز نسیم سر زلفت خبری

همه شب شمع صفت در غم رویت تا روز

می کنم گریه که از صبح بیابم اثری

همچو خاکم به سر کوی امیدت ساکن

تا مگر سروصفت سوی من آری گذری

کیمیا خاصیتی خاک رهت گشتم از آن

تا کنی سوی من خسته هجران نظری

تا به کی بر من بیچاره کنی جور و جفا

تا به کی شاد بود از شب وصلت دگری

چند در آتش هجران تو سوزد دل من

تا به کی خون رود از دست غمت در جگری

کشتی وصل نگارم به کناری نرسید

دست امید نکردم به میانش کمری