گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا سریست که بی باده نیک سرمستست

مرا دلی که به زلفین دوست پابستست

مرا به روی چو ماه تو اشتیاق تمام

به جان تو که چو ابروی دوست پیوستست

خوشا دلم که وطن کرد حلقه ی زلفت

ز گفتگوی بلای زمانه وراستست

دلم ببرد بگفتم که باز پس ده دل

بگفت در سرشست دو زلف پابستست

چو در چمن گذر آرد قد چو شمشادت

به پیش قامت سرو تو نارون پستست

چو حلقه بر در او سرزنش خورم دانم

جواب می دهدم کاو میا که در بستست

اگرچه وعده به وصلش چو زلف می فکند

مرا به جای سر زلف باد در دستست