گنجور

 
جهان ملک خاتون

صبح وصال کی دمد زین شب لاجورد من

شکوه هجر چون کند این دل پر ز درد من

آتش اندرون من در تو اثر نمی کند

هم اثری کند مگر در دل آه سرد من

خون دلم ببین که چون می رود از دو چشم جان

ای دل و دیدگانم از غصّه به روی زرد من

نیک به غور من برس کز غم تو چه می کشم

ور نرسی به غور ما کی برسی به گرد من

با قد همچو سرو ناز ای بت شوخ دلنواز

از لب لعل خویش باز برده خواب و خورد من

ششدر خاروش دگر کرد زیاد داو را

از شش و پنج و چار بین نرد حریف نرد من