گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل سرگشتهٔ حیران برو ترک مناهی کن

بیا بر مسند جانم نشین و پادشاهی کن

اگر خواهی گناهت را که پوشد پرده عفوی

سرشک دیده همچون خون و رنگ روی کاهی کن

اگر دُرّ وصالش را تو جویایی چو غوّاصان

به دریای غم عشقش برو غوطه چو ماهی کن

اگر شرح غم دل را نویسی پیش دلداران

مدد از دیده می باید قلم را در سیاهی کن

منم طفل بشیر غم ز کنعان گشته سرگردان

خداوندا به فضل خود نظر بر بی گناهی کن

بسی گفتم مده خود را به صورتهای بی معنی

ز پیش ما برو ای دل تو دانی هر چه خواهی کن

دل پر درد بی درمان برو در گوشه ای بنشین

مخور غم در جهان و تکیه بر لطف الهی کن