گنجور

 
جهان ملک خاتون

من دیده با خیال تو برهم نمی زنم

بی یاد روح بخش تو یک دم نمی زنم

تا چند خون دل خورم اندر فراق تو

یک دم نفس به عشق تو بی دم نمی زنم

با آنکه خسته ای دل ما را به تیغ هجر

ای نور دیده ناله ز دردم نمی زنم

از غم به جان رسید دل مستمند من

آخر ببین که یک دم بی غم نمی زنم

روزی نمی رود که سر خویش حلقه وار

بر درگه وصال تو هر دم نمی زنم

گفتم که همدمم مگر آن نازنین شود

یک دم به عمر خویش به همدم نمی زنم

گفتم به ریش دل به جهانم تو مرهمی

مرهم تویی و لاف ز مرهم نمی زنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظیری نیشابوری

امروز پیشت از غم خود دم نمی‌زنم

فارغ نشین که بزم تو برهم نمی‌زنم

انداختم به بردن شادی هزار کم

غیر از دو شش به باختن غم نمی‌زنم

نازم به این شرف که غلام محبتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه