گنجور

 
ایرانشان

به نوک چنین گفت فارک که من

چرا رنجه دارم همی خویشتن

مرا پادشاهی نخواهد رسید

ز دشمن چرا بیم باید کشید

چرا جایگاهی نباشم نهان

نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟

همه درد را مایه بیم است و بس

بدان بیم بتّر ندیده ست کس

همه دردها تن گدازد نژند

مگر بیم کآرد روان را گزند

به جایی شوم کِم نیابند نیز

که جان خوشتر از پادشاهی و چیز

دژم گشت نونک ز گفتار اوی

بدو گفت کای شاه آزاده خوی

نخواهم که رانی از این در سخن

چرا جُست خواهی جدایی ز من؟

همی داغ دیگر نهی بر دلم

ز من بگسلی، من ز جان بگسلم

گر از من زمانی تو گردی نهان

جز از تو که باشد مرا در جهان؟

وگر ز آسمانی درآید گزند

چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند

نه بینی همانا ز یزدان گریز

نه با چرخ گردان توانی ستیز

فراوان بگفت و بنالید سخت

بدو ننگرست و بر آراست رخت

ره روم برداشت و شد تا به روم

نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم

بیاموخت پرهیز فرزند را

همان دوده ی خویش و پیوند را

بدیشان چنین گفت کای مردمان

سر آورد یزدان به ما بر غمان

به بیگانه شهر ایمنی و سپنج

به از پادشاهی که با بیم و گنج

بباشید شادان دل و تندرست

مدارید پند مرا خوار و سست

مگویید کس را که ما خود که ایم

بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم

به یزدان پرستی همی روزگار

بسر برد باید که این است کار

جهان چون گذاری، همی بگذرد

خرد دور از آن کس که انده خورد

کرا آرزو جفت و پیوند گشت

به غم خوردن جفت، خرسند گشت

چو فرزند آمد، نباید که بیش

بگردد به پیرامن جفت خویش

به دانش برد رنج بهتر که آز

نگیردش اندازه اندر نیاز

اگر بر جهان پیشدستی کند

نورزدش، ایزد هرستی کند

از آن به که بفریبد او را جهان

وز آن پس کند زیر خاکش نهان

نه ایدر بود جاودانه بجای

نه ز آن سر دهندش بهشت خدای

شب و روز از این سان همی داد پند

چنین تا برآمد بر این سال چند

ز گیتی برون رفت شاه جهان

پراگنده شد تخمش اندر جهان

من از تخم اویم بر این کوهسار

چه بهتر ز خرسندی ای شهریار

فریدون فرّخ نیای من است

کنون سنگ و خاشاک جای من است

بدان سر مرا به پسندد خدای

ز شاهان که بر تخت دارند جای

که صد سال و هشتاد سال است بیش

که من دور گشتم ز خویشان خویش

ز روم آمدم تا به مرز یمن

بدین سان که بینی تو بی انجمن

وز آن جا کشیدم بدین کوهسار

برآوردم این خانه از سنگ خار

همی تا ببار آمد این نو درخت

مرا از خورش سختیی بود سخت

پرستش بُدی پیشه ی من به روز

چو پنهان شدی هور گیتی فروز

گیا بود و بیخ گیا خوردنم

وز آن هر زمان سست گشتی تنم

کنون چون برآور شد این میوه دار

خورش داد از او مر مرا کردگار

سپاسم ز یزدان که او داد راه

همو داردم شهریارا، نگاه

بخوردند از آن میوه شاه و سران

سکندر همی گفت با دیگران

همانا که این خود نه میوه ست خشک

که طعم شکر دارد و بوی مشک