گنجور

 
ایرانشان

چو فاروق و سقلاب سالار نیز

به کوش دلاور نداند چیز

به هر یک فرستاد پیغام و گفت

که در سر چه دارید راز نهفت؟

بر آمد کنون سال و ماه دراز

کز آن سر نیامد به ما ساو و باز

چنین پاسخ آورد هر یک نخست

که ما را تو از سلم برهان درست

به مرزی که سلم فریدون بود

ز ما باژ خواهی همی چون بود

چو پاسخ بدان شیر شرزه رسید

بجوشید و لب را به دندان گزید

به سوگند بگشاد گویا زبان

که گر یابم از چرخ گردان زمان

من اهنگ ایران خرّم کنم

همه شهرها پُر ز ماتم کنم

به کین جهاندار ضحاک شاه

در آرم فریدونِ کی را ز گاه

همه لشکر از کشورش بازخواند

همه نامداران سرافراز خواند