گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

غمی شد فریدون چو آگاه شد

سوی چاره ی رزم بدخواه شد

بفرمود تا قارن آمدش پیش

بدو گفت کای پهلو خوب کیش

چو سستی نمودیم با دیوزاد

کلاه از بر چرخ گردون نهاد

ز هر کشوری بهره ای بستده ست

زمین خلایق بهم بر زده ست

ستاند همی باژ یک نیمه روم

جهان گشت زیر نگینش چو موم

سپه سوی خود خواند و روزی بداد

در گنج و تیغ و زره برگشاد

چو تو کارها را نگیری نگاه

شود کارت از دست و گردد تباه

سپهدار قارن همی ساز کرد

در گنج پُرمایه را باز کرد

سپه سوی خود خواند و روزی بداد

در گنج و شمشیر کین برگشاد

چو در کار گردون نگه کرد شاه

ستاره شمر گشت بیگاه و گاه

همه کامه ی کوش بدخواه دید

سر تاج او برتر از ماه دید

چو با او چخیدن ندید ایچ رای

چنین گفت با قارن نیکرای

که هرچ اندر این آسمان اختر است

پرستنده ی کوش بداختر است

چنان است صد سال و هشتاد سال

که او را به گیتی نباشد همال

نه آسیب یابد ز چرخ بلند

نه از هیچ روی آید او را گزند

ز پیگار بگشاد قارن میان

سوی خانه رفتند ایرانیان

وزآن روی شاهی همی راند کوش

گهی رزم در پیش و گه نای و نوش

به شمشیر بگشاد سقلاب و روم

زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم