گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

فرستاده چون پیش فاروق شد

ز شادی کلاهش به عیوق شد

هم اندر زمان پاسخش کرد باز

که ای شاه گردنکش رزمساز

همه هرچه درخواستی آن کنم

بدین آرزو جان گروگان کنم

جز آن آمدن مرمرا پیش شاه

همی دل ز اندیشه گردد تباه

اگر شاه بیند، نفرمایدم

به چشن بزرگی ببخشایدم

دگر هرچه گوید میان بسته ام

چو از خشم شاه جهان رسته ام

چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید

بر او بر ببخشود و دَم درکشید

فرستاده را گفت کای مرد راست

بگویش که گر تو نیایی رواست

برِ ما فرست آنچه ما خواستیم

بدین خواستن نامه آراستیم

چو خشنود شد کوش، فاروق گفت

که اکنون از او گنج نتوان نهفت

گزین کرد از آن مرزداران هزار

که با تاج بودند و با گوشوار

یکایک بفرمود تا هر سری

غلامی بیارند با دلبری

به رخساره ماه و به دندان چون قند

به غمزه همه جادوی را گزند

صد اسب دونده بیاورد نیز

یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز

صد اشتر همه زرّ کرده به بار

همان سیصد از جامه ی زرنگار

دو فرزند بودش دلیر و جوان

برادر دو از گوهر خسروان

فرستادشان با چنین خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

چنین داد پیغام کای شهریار

برآمد همه کامت از روزگار

سزد گر کنون بازگردی ز راه

بیامرزی این بنده ی نیکخواه

همان شاه بشکوبش آن من است

گریزنده از بد به خانِ من است

نیارست رفتن بر تخت شاه

ز گیتی مرا کرد از این بد پناه

اگر شاه بیند به من بخشدش

مگر بخت تاریک بدرخشدش

چو فرزند فاروق و آن خواسته

به درگاه کوش آمد آراسته

پذیره شدندش همه سروران

دلیران لشکرش و گندآوران

هرآن کس که رخساره ی کوش دید

روان و دل خویش بیهوش دید

فرود آمد و خاک را بوسه داد

چو بیدل همی آفرین کرد یاد

بفرمود تا برنشستند، شاه

خرامان و شادان گرفتند راه

ز فاروق از آن پس بپرسیدشان

چو باهوش و با رای دل دیدشان

همی راند تا پیش پرده سرای

مرآن سرکشان را بدادند جای

چو روز آمد، آن خواسته بنگرید

همان دلبران را یکایک بدید

به دیدار ایشان دلش گشت شاد

مرآن سرکشان را بسی چیز داد

یکی عهد فرمود به پرنیان

به نام دلیران فاروقیان

بدو داد بشکوبش و هرچه بود

بر آن نیکوی، نیکویها فزود

بدو گفت عجلسکس آباد کن

تو را دارم، از خویشتن داد کن

چو کرد آن یلان را به خوبی گسی

شد از خواسته بهره ور هر کسی

سپاهش چو با برگ و با ساز شد

از آن جا سوی اندلش باز شد

به شادی و بگماز بنشست و می

نیامدش یاد فریدون کی

مر آن دختران را بدان دلبری

به یک سال بستد همه دختری

از ایشان هر آن کس که آمدش خوش

به مشکوی زرّینش بردند کش

ببخشید دیگر بر آن مهتران

بدان نامداران و فرمانبران

همان ریدکان را همی بود کار

همین کرد با این بتان شهریار