گنجور

 
ایرانشان

هم اندر زمان نامه ای کرد زود

همه لابه کز لابه ها دید سود

سر نامه گفت ای جهانگیر شاه

جهان را مکن بیش خیره تباه

که گر باد را اندر آری به بند

هم از گردش چرخ یابی گزند

نیای تو ضحاک جنگی کجاست

که از خون تیغش همی موج خاست!

تو آیین شاهان پیشین سپر

مکن هیچ از آیین شاهان گذر

که هر شهریاری که بود از نخست

چو با شهریاری دگر رزم جست

بدو نامه کردی و دادیش پند

که این است آیین شاه بلند

اگر آمدی آرزویش بجای

وگرنه سوی رزم بودیش رای

کس از شهریاران پیش آن ندید

که سالار عجلسکس از تو کشید

چو نزدیک عجلسکس آمد سپاه

به رزم اندر آمد هم از گَرد راه

تو نه نامه کردی، نه دادیش پند

ببارید بر تختش ابر بلند

وزآن پس که شد با سپه در حصار

ندادی مر او را به جان زینهار

بکشتی و ایوان او سوختی

ز شهرش چنان آتش افروختی

چه مایه زن و کودک بیگناه

به شمشیر بیداد کردی تباه

دو کشور شده چون بیابان تهی

شده دور از او فرّهی و بهی

کنون شاه اگر دارد آهنگ ما

همی آرزو آیدش جنگ ما

ندانم من از خویشتن آن گناه

کزآن یافت آزار، فرخنده شاه

اگر رای ویرانی آمدش و کین

همه پیش شاه است روی زمین

نیاید کسی پیش تو بی گمان

جز آن کس که بر وی سرآید زمان

وگر خواهی ای شاه گیتی پرست

که هر خسروی را کنی زیر دست

بگو تا بدانیم و فرمان کنیم

به کام تو جان را گروگان کنیم

بدین کشور اندر میاور سپاه

که ویران شود کار و گردد تباه

که ما بنده ی شاه نیک اختریم

ز فرمان، وز رای تو نگذریم

به پاسخ همی چشم دارم کنون

که بادا درودت ز یاران فزون

شتابان فرستاده ی راست دار

همی رفت تا پیش سالار بار

مر او را ببردند نزدیک شاه

بدید آن بزرگی و آن پیشگاه

رخ پاک بر خاک تیره نهاد

بسی آفرین کرد و نامه بداد

چو آن نامه ی شاه برخواندند

فرستاده در پیش بنشاندند

همه راز و پیغام با او بگفت

دل کوش با خرّمی گشت جفت