گنجور

 
ایرانشان

وزان پس به دستور داننده گفت

که کاری ست مانده مرا در نهفت

یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ

گر آیند دیگر سیاهان به جنگ

بجوشند وز کینه جنگ آورند

در آن جا مردم درنگ آورند

زن و بچّه و هرچه دارند و چیز

در آن شهر ایمن بدارند نیز

درافگند در مرز جویندگان

به جستن گرفتند جویندگان

به اطرابُلُس، جایگه یافتند

بدین اگهی تیز بشتافتند

بنزدیک دریا پی افگند شهر

همه سنگ خارا از ارزیز بهر

بدان سان درآورد گردش حصار

که گشت از بلندی یکی کوهسار

دری آهنین استوارش نهاد

که هرگز به نیرنگ نتوان گشاد

نهادی که گرد هفت کشور زمین

بدان شهر گرد آمدندی به کین

نبودی بدان شهرشان دسترس

که اندیشه از آسمان بود و بس

فراوان نهاد اندر او خوار بار

همان آلت و جوشن کارزار

چنین گفت با مردم آن زمین

که گر دیو چهره بجوشد ز کین

شما با زن و بچّه و خواسته

شوید اندر این شهر آراسته

نباید که چون گردم آگه ز کار

ز مردم برآورده باشد دمار

ز هر سو بدان شهر بنهاد روی

هرآن کس که با او بود رنگ و بوی

فزونی کسی را که برواز گشت

در آن شهر بنهاد و خود بازگشت

همان باره ی شهرهای دگر

به گردون گردان برآورده سر

چو ناکور و چون نیرو و قیروان

به گردش در آورد روان

بدان نیکوی کآن دلاور نمود

که خوبی به خوبی همی برفزود

همه مردمانش گرفتند دوست

ز شادی برون رفت مردم ز پوست

چو از بد همی بودشان دستگیر

هواخواه او گشت برنا و پیر

از آن دیو چهران با دار و برد

از آن پس کس آهنگ ایشان نکرد