گنجور

 
ایرانشان

از ایشان چو بشنید طیهور گفت

که این بدگهر باد با درد جفت

مگر دشمنی زو کشیده ست کین

وز او بستده تخت ماچین و چین

وگرنه همی دام یازد به راه

مرا تا به هامون کشد با سپاه

یکی لشکر گشن هم اندر زمان

فرستاد بر پی دنان و دمان

سر راه دربند گیرید، گفت

مباشید با خواب و آرام جفت

ز یاران او هرکه یابید، زود

ز جانش برآرید یکباره دود

سپه سوی دربند بشتافتند

بکشتندشان هر کجا یافتند

به طیهوریان آمد از ره سوار

ز خویشان او سرکشی نامدار

که دشمن گریزان ز دریا گذشت

سپاهش پراگنده بر کوه و دشت

بمالید طیهور رخ را به خاک

نیایش کنان پیش یزدان پاک

همان گه سران سپه را بخواند

مگر، گفت، ضحاک جادو نماند

اگر نه کسی کشور چین گرفت

که این دیوزاده شتابان برفت

فرستاد نزدیک کارم سوار

که برکش تو شمشیر زهر آبدار

کرایابی از لشکر دیوزاد

بسوزان و خاکسترش ده بباد

که یزدان بلا پیش تو آورید

کز این مرز شد تیره شب ناپدید

بنه ماند بر جای با خواسته

سراپرده و خیمه آراسته

همان گه در شهر بگشاد شاه

برون رفت با ساز رزم و سپاه

همی تاخت تا پیش دربند تفت

ز دشمن کرا یافت کشت و گرفت

بفرمود تا در نهادند تیغ

کسی کاو نهان شد به راه گریغ

به طیهور دربندیان باز خورد

از ایشان زمانه برآورد دگر

سه پنجه هزار از دلیران چین

بکشتد وز ایشان کشیدند کین

چنان شد کز آن کشتگان جوی خون

خروشان همی شد به دریا درون

سپاهی به دریا فرستاد شاه

که دشمن به دریا نیابند راه

سپه رفت و آورد چندان اسیر

که نتوان شمردن ز برنا و پیر

همانا فزون آمد از ده هزار

سوار و پیاده همه نامدار

بفرمود تا تیغ برداشتند

یکایک به شمشیر بگذاشتند

وز آن جا به لشکر گه کوش رفت

سراسر همه خواسته برگرفت

نه چندان خورش بود یا خواسته

که در سالیانها شدی کاسته

جزیره شد آباد زآن به که بود

پر از گوهر و جامه ی ناپسود

بسیلا بینباشت از خوردنی

پوشیدنی و ز گستردنی

سپاهی و شهری از آن بهره یافت

وز آن جا به شهر بسیلا شتافت

نداند کس را یکی هفته بار

نیایش همی کرد بر کردگار

همی گفت کای پاک و برتر خدای

تو نیرودهی و تو نیکی نمای

همه خوبی و کامگاری ز توست

ستمدیده را زور و یاری ز توست

توانا تویی، ما همه ناتوان

تو کردی چنین دشمنی را نوان

تو کردن توانی از این سان سبب

که بگریخت این دیو چهره به شب

وگرنه ز من خوارتر کس نبود

برآوردی از کاخ من تیره دود

سپاس از تو دارم هزاران هزار

کز این دشمن بد برآمد دمار

به هشتم سپه را همه بار داد

به درویش و بیچاره دینار داد

چو کارم بیامد به پیش پدر

بدو گفت مگشای بند کمر

سپه ساز و کشتی فراوان بساز

یکی تا سوی مرز ماچین بتاز

ببین تا چه کرده ست گردان سپهر

کزایدر گریزان شد آن دیو چهر

کرا از جزیره به خواری ببرد

به ماچین بدان مرزداران سپرد

ببین تا فرستی بدین کوه باز

کرا ساز باید همی بخش ساز

در آن هفته کشتی همی ساختند

زمین از صنوبر بپرداختند