گنجور

 
ایرانشان

دل پیل دندان ز غم یافت درد

به ضحّاک جادو سبک نامه کرد

که بگریخت آن بدنژاد آتبین

ز کوه بسیلا، نه از راه چین

به راهی که بر قاف دارد گذر

به بلغار و سقلاب رفت او به در

یکی دخت طیهور با خود ببرد

که خورشید را رنگ تیره شمرد

نشاید کسی را جز او شاه را

بجوید نکن با بدان راه را

که در هفت کشور نیاید چنین

دریغ آن چنان روی با آتبین

فرستادگان را چو کرد او گسی

به دریا فرستاد دیگر کسی

سپه باز خواند او ز دریا کنار

همی بود تا چون بود روزگار

چو نامه به ضحاک جادو رسید

برآشفت و لب را به دندان گزید

به بلغار و سقلاب و دربند روم

فرستاد نامه به هر مرز و بوم

که در کوه و دریا درنگ آورید

مگر آتبین را به چنگ آورید

سپاهی به دریای الهم رسید

بدان مرز آب آتبین را بدید