گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

یکی روز بیرون شد از پیشگاه

خروش آمد از مرد فریاد خواه

برانگیخت شبرنگ تا خود چه بود

بدان جایگه شد که زاری شنود

دو تن دید شوری برانگیخته

به مردی جوان اندر آویخته

جوان را بپرسید تا از گناه

چه کرده ست تا گشت فریاد خواه

ستمکاره گفت ای به بهتر نژاد

بر آیین جاسوس دارد نهاد

ز یاران سلکت بود بی گمان

که دارد حصار از بر آسمان

گنه کرد و در کار با ما به کین

هواخواه جمشید با آتبین

کشانش همی برد خواهم به شاه

بدان تا کند پیش تختش تباه

برآشفت و تیغ از میان برکشید

مر آن هر دوان را سر از تن برید

جوان را به بیشه درآورد زود

بپرسید کاین جنگ و شور از چه بود

ستمدیده گفت ای خداوند مرد

ز فرّ تو فرخنده شد اورمزد

کنون چون مرا بازدادی روان

چرا راز دارم من از تو نهان

مرا سلکت ایدر فرستاده بود

فراوان مرا پندها داده بود

که او را خبر داد مردی ز کوه

کز ایرانیان سرکشی با گروه

به بیشه در آرام دارد همی

جهانی به سختی گذارد همی

مرا گفت رو، پرس از کارشان

ببین مایه و ساز و دیدارشان

گر ایرانیانند، دانی درست

از ایران سواری سوی ما فرست

من از دز بدین کار پوینده ام

یلان را در این بیشه جوینده ام

به بیشه همان نارسیده ز راه

به من بازخوردند مردان شاه

بخندید و بنواختش آتبین

یکی باره بخشیدش و ساز و زین

بدو گفت سلکت چه مرد است؟ کیست؟

حصارش چگونه ست و جایش ز چیست؟

چنین داد پاسخ که مردی ست مرد

یگانه به هنگام ننگ و نبرد

همی بر سر کوه دارد حصار

که چاره نداند بجز کردگار

دوماننده را پادشا اوست و بس

ندارد ز ضحّاکیان کس به کس

از ایدر، بدو گفت چند است راه

به کوه دماوند و آن جایگاه؟

بدو گفت اگر باره باشد جوان

از ایدر به سه روز رفتن توان

بدو گفت اگر نیک رایی کنی

تو ما را بدو رهنمایی کنی

ببخشمت چندان من از خواسته

که کارت شود خوب و آراسته

بدو گفت کای مایه ی مردمی

ندیدم چو تو بر زمین آدمی

من از دز بدین کار رفتم به زیر

وگرنه ز جان کی شود مرد سیر

جهانجوی دستور را پیش خواند

سخن هرچه بشنید با او براند

بدو گفت با این ستمدیده مرد

همی خویشتن رنجه بایدت کرد

برو تا به نزدیک سلکت به کوه

مر او را ببین از میان گروه

نگه کن حصار و ببین جای او

یکی پرس از دانش و رای او

اگر مهربان است و یزدان پرست

خردمند و آهسته و داد دست

فرستم فریدون یل را برش

اگر دایگی را بود در خورش

اگر دارد آگاهی از کردگار

بدان یل سپارم من این زینهار

چو کار فریدون شود ساخته

شود دل ز اندیشه پرداخته

من آماده گردم به گرد جهان

اگر آشکارا شوی ور نهان

نباشد جز آن کایزد پاک خواست

بود هرچه خواهد نه افزون نه کاست