گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

از امروز تا سیصد و اند سال

از ایران پدید آید آن بی همال

هر آن شاه کآید به فرمان او

بماند بدو افسر و جان او

اگر سوی روم آورد لشکری

جز از من بود روم را مهتری

مبادا که با او بود کارزار

کز آن پادشاهی بر آرد دمار

مر او را دهید آنچه خواهد ز گنج

مگر بازگردد بی آزار و رنج

از این گونه چون داستان کرد یاد

بپیچید و مُهر از برش برنهاد

بر آن مهُر بر چهره ی دارنوش

نگارید سالار بسیار هوش

نویسنده را داد دینار چند

زبانش به سوگندها کرد بند

که این راز از او مرد و زن نشنود

وگر چند پرسند از آن نگرود

همان گه سبویی بیاورد زود

نهاد اندر او پوست آهو چو دود

سرش را به ارزیز کرد استوار

چو مُهر درم کرد بروی بکار

وز آن آفتابه که از گنج شام

بیاورده بر خسرو خویشکام

بدان مهر و آن سان که در گنج بود

همانا کز آن گنج بی رنج بود

ز بازارگانان یکی نیکمرد

که با او بُدی شاه را خواب و خورد

بخواند و مر او را بسی پند داد

پس از پند، بسیار سوگند داد

که رازم نگویی تو هرگز به کس

تو دانی از این راز و یزدان و بس

پس آن آفتابه همان با سبوی

بدو داد و گفت ای یل نامجوی

از ایدر تو را رفت باید به روم

ببودن فراوان در آن مرز و بوم

به شهری که مانوش دارد نشست

بد اندیش مردی چلیپاپرست

یکی شهر پر مردم و نای و نوش

که بودی نشستنگه دارنوش

چو دروازه ی شهر منزل بود

به جایی فرود آی کآن گِل بود

بیارام یک شب ز بیرون شهر

وز آسایش راه بردار بهر

تنی چند از رازت آگاه کن

چو زندان بیژن یکی چاه کن

پس از پهلوی چاه ده گز بکن

مر این گنج را اندر آن چَه فگن

چنان ساز کز پس نهی آن سبوی

ز پیش آفتابه که این است روی

سر چاه از آن خاک و گل پست کن

پس، آن چند تن را به می مست کن

در افگن به می زهر ناسازگار

سرآور بر آن چند تن روزگار

به دریا درانداز تا ماهیان

خورش سیر یابند از آن ماهیان

چو شب روز گردد به شهر اندر آی

دکان ساز و پس روزگاری بپای

چو گردد همه راز چاه آشکار

سر خویشتن گیر و بربند بار

شب و روز با کاروان راه کن

مرا ز آن سخن یکسر آگاه کن

که چون بازگردی بدین بارگاه

تو را پهلوانی دهم بر سپاه

ز مایه ببخشمت گنجی فزون

ز کام تو هرگز نیایم برون

بر او کرد بازارگان آفرین

به رخساره بپسود روی زمین

بدو گفت کای شهریار دلیر

مبادا دل روزگار از تو سیر

همی بگذرد ز آسمان نام تو

برآرم به فرمان تو کام تو

یکی نامور خلعتش داد و رفت

ز بغداد تا روم ره برگرفت

چنان ساخت کز ره نماز دگر

به دروازه ی شهر مانوش بر

به نزدیک دروازه آمد فرود

درخت از پس و پیش با آب رود

ز بازارگانی کرا بود بهر

یکایک به پیش آمدندش ز شهر

که برخیز و امشب به شهر اندر آی

که با دزد وارون نداری تو پای

چنین داد پاسخ که فردا پگاه

از اختر ببینم یکی راز و راه

برافزون روز اندر آیم به شهر

مگر سود یابم از این مایه بهر

دل روز روشن چو شب چاک زد

کَننده به دریا فگندند پنج

چو روز از دل شب برآورد گرد

به شهر اندر آمد جهاندیده مرد

به گیتی ز رازش کس آگاه نه

ز رازش کس آگاه جز شاه نه

ز گوهر بسی پیش مانوش برد

که دیدار گوهر دل و هوش برد

بماند اندر آن شهر خرّم دو سال

فزون آمدش هر گه از مایه مال

وز آن گِل همی کند رنجور مرد

چنین تا برآورد از آن چاه گرد

یکایک بدان آفتابه رسید

بدید و به درگاه قیصر دوید

که گنجی بدیدم ز بیرون شهر

مرا گر دهد شاه از آن مایه بهر

سر چاه بگرفت دستور شاه

درم برکشیدند از آن ژرف چاه

کَشنده درم پیش خسرو کشید

چو قیصر نگه کرد و آن مُهر دید

نشان و تن و چهره ی دارنوش

بدید و ز شادی بر آمد بجوش

به دستور گفت این نیای من است

نهان کرده گنج از برای من است

درم پیش قیصر فرو ریختند

سراسر همه بر هم آمیختند

چو دستور بگشاد مُهر سبوی

یکی پوست آهو بر آمد از اوی

بخندید مانوش و گفت این چه چیز

همانا یکی گنجنامه ست نیز

چو بگشاد آن پوست و آن چهره دید

بترسید و لب را به دندان گزید

زمانی همی گفت با خویشتن

که این چیست ماننده ی اهرمن

همانا طلسمی ست از بهر شهر

کز این شهر بدخواه را نیست بهر

چو آن راز، دستور بروی بخواند

بترسید مانوش و خیره بماند

به دستور گفت ای فرومایه مرد

که آهنگ خواند بدین مرز کرد

نگه کن یکی تا کی آید برون

چه مایه ست از آن سالیان تا کنون

چنین داد پاسخ که سیصد گذشت

کنون چرخ بر سیصد و هفت گشت

مگر گاه آن باشد ای شهریار

که آید پدید اندر این روزگار

از آن راز کشور پر آوازه گشت

همان روز بازارگان بازگشت

به نزدیک خسرو شد و مژده داد

از آن مژده شد شاه فرخنده شاد

همان گه سپه را ز کشور بخواند

چنان کاندر ایران سواری نماند

فراز آمدش لشکری بیشمار

همانا فزون بُد ز سیصد هزار

همه گیل و دیلم گروها گروه

همه بسته درهم بکردار کوه

همه تشنه بر خون دشمن دلیر

همه رزم را همچو ارغنده شیر

سرِ ماه هنگام بانگ خروس

ز درگاه برخاست آواز کوس

بتوفید مهر و بنالید ماه

ز بانگ تبیره، ز گرد سپاه

ز بس جوشن و تیغ و زوبین کین

چو یک رنگ گشت آسمان و زمین

روان لشکری در بیابان و کوه

که کوه و بیابان ز رنجش ستوه

ز منزل چو برداشتی پیشرو

به جایش فرود آمدی شاه گو

به طرطوس یکسر فرود آمدند

جهانی به تاراج برهم زدند

بفرمود تا برگشادند دست

همه کشور و مرز کردند پست

به روم اندر افتاد یکسر خروش

که آمد همان گفته ی دارنوش