گنجور

 
اقبال لاهوری

مرا براه طلب بار در گل است هنوز

که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز

کجا ست برق نگاهی که خانمان سوزد

مرا با معامله با کشت و حاصل است هنوز

یکی سفینهٔ این خام را به طوفان ده

ز ترس موج نگاهم بساحل است هنوز

تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد

خوشا کسی که بدنبال محمل است هنوز

کسی که از دو جهان خویش را برون نشناخت

فریب خوردهٔ این نقش باطل است هنوز

نگاه شوق تسلی به جلوه ئی نشود

کجا برم خلشی را که در دل است هنوز

حضور یار حکایت دراز تر گردید

چنانکه این همه نا گفته در دل است هنوز

 
 
 
اهلی شیرازی

سرم بریدی و مهر تو در دل است هنوز

نهال عشق مرا پای در گل است هنوز

اگرچه من همه عمر ار تو صبر ورزیدم

به جان دوست که صبر از تو مشکل است هنوز

ز برگ‌ریز فنا هرکه می‌کند عشوه

[...]

نشاط اصفهانی

اگرچه مردنم از رشک دشمن آسان شد

ولی جداییم از دوست مشکل است هنوز

ببست و کشت به سد خواریم فکندو ببست

مرا امید ترحم ز قاتل است هنوز

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه