گنجور

 
اهلی شیرازی

از بیم غصه شب و خوف ملال روز

روزم خیال شب کشد و شب خیال روز

آسوده خسته یی که بخواب عدم بود

وارسته از عذاب شب و قیل و قال روز

شب همچو شمع سوخته و روز مرده ایم

آنست حال ما شب و اینست حال روز

آن چشمه حیات کجا تیره دل کجا

هرگز که دید در شب ظلمت مجال روز

امشب که یار زلف پریشان گشاده است

اهلی بیا و در دل شب بین جمال روز