گنجور

 
اقبال لاهوری

در جهان دل ما دور قمر پیدا نیست

انقلابیست ولی شام و سحر پیدا نیست

وای آن قافله کز دونی همت میخواست

رهگذاری که درو هیچ خطر پیدا نیست

بگذر از عقل و در آویز بموج یم عشق

که در آن جوی تنک مایه گهر پیدا نیست

آنچه مقصود تگ و تاز خیال من و تست

هست در دیده و مانند نظر پیدا نیست