گنجور

 
اقبال لاهوری

صورت نپرستم من بتخانه شکستم من

آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من

در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت

از عشق هویدا شد این نکته که هستم من

در دیر نیاز من در کعبه نماز من

زنار بدوشم من تسبیح بدستم من

سرمایه درد تو غارت نتوان کردن

اشکی که ز دل خیزد در دیده شکستم من

فرزانه به گفتارم دیوانه به کردارم

از باده شوق تو هشیارم و مستم من