گنجور

 
اقبال لاهوری

جولائی

امئی بود که ما از اثر حکمت او

واقف از سر نهانخانه تقدیر شدیم

اصل ما یک شرر باخته رنگی بود است

نظری کرد که خورشید جهانگیر شدیم

نکتهٔ عشق فرو شست ز دل پیر حرم

در جهان خوار به اندازهٔ تقصیر شدیم

باد صحراست که با فطرت ما در سازد

از نفسهای صبا غنچهٔ دلگیر شدیم

آه آن غلغله کز گنبد افلاک گذشت

ناله گردید چو پابند بم و زیر شدیم

ای بسا صید که بی دام به فتراک زدیم

در بغل تیر و کمان کشتهٔ نخچیر شدیم

«هر کجا راه دهد اسپ، بران تاز که ما

بارها مات درین عرصه بتدبیر شدیم»

نظیری

 
 
 
بابافغانی

چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم

آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم

کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو

گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم

هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق

[...]

محتشم کاشانی

بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم

با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم

در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال

آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم

بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق

[...]

نظیری نیشابوری

به تمنای غلط بر همه کس میر شدیم

بدر از خانه نرفتیم و جهانگیر شدیم

آخر عمر به سودای نوی افتادیم

هوس و حرص جوان گشت اگر پیر شدیم

مه کله گوشه پی خدمت ما می شکند

[...]

اقبال لاهوری

امئی بود که ما از اثر حکمت او

واقف از سر نهانخانه تقدیر شدیم

اصل ما یک شرر باخته رنگی بود است

نظری کرد که خورشید جهانگیر شدیم

نکتهٔ عشق فرو شست ز دل پیر حرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه