گنجور

 
اقبال لاهوری

عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات

پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر

از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات

در ره دوست جلوه‌هاست تازه به تازه نو به نو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد به کلیات

صدق و صفاست زندگی نشو و نماست زندگی

«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»

شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده

شام و عراق و هند و پارس خو به نبات کرده‌اند

خو به نبات کرده را تلخی آرزو بده

تا به یم بلند موج معرکه‌ای بنا کند

لذت سیل تند رو با دل آب جو بده

مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است

فال و فر ملوک را حرف برهنه‌ای بس است

دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری

آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری

آن به نگاه می‌کشد این به سپاه می‌کشد

آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری

هر دو جهان‌گشاستند هر دو دوام خواستند

این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری

ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن

رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن