گنجور

 
اقبال لاهوری

حرف رومی در دلم سوزی فکند

آه پنجاب آن زمین ارجمند

از تپ یاران تپیدم در بهشت

کهنه غمها را خریدم در بهشت

تا در آن گلشن صدائی دردمند

از کنار حوض کوثر شد بلند

«جمع کردم مشت خاشاکی که سوزم خویش را

گل گمان دارد که بندم آشیان در گلستان»

غنی

گفت رومی «آنچه می آید نگر

دل مده با آنچه بگذشت ای پسر

شاعر رنگین نوا طاهر غنی

فقر او باطن غنی ، ظاهر غنی

نغمه ئی می خواند آن مست مدام

در حضور سید والا مقام

سید السادات ، سالار عجم

دست او معمار تقدیر امم

تا غزالی درس الله هو گرفت

ذکر و فکر از دودمان او گرفت

مرشد آن کشور مینو نظیر

میر و درویش و سلاطین را مشیر

خطه را آن شاه دریا آستین

داد علم و صنعت و تهذیب و دین

آفرید آن مرد ایران صغیر

با هنر های غریب و دلپذیر

یک نگاه او گشاید صد گره

خیز و تیرش را بدل راهی بده»