گنجور

 
اقبال لاهوری

گفتم این کاشانه ئی از لعل ناب

آنکه میگیرد خراج از آفتاب

این مقام این منزل این کاخ بلند

حوریان بر درگهش احرام بند

ای تو دادی سالکانرا جستجوی

صاحب او کیست با من باز گوی

گفت «این کاشانهٔ شرف النساست

مرغ بامش با ملائک هم نواست

قلزم ما اینچنین گوهر نزاد

هیچ مادر اینچنین دختر نزاد

خاک لاهور از مزارش آسمان

کس نداند راز او را در جهان

آن سراپا ذوق و شوق و درد و داغ

حاکم پنجاب را چشم و چراغ

آن فروغ دودهٔ عبد الصمد

فقر او نقشی که ماند تا ابد

تا ز قرآن پاک می سوزد وجود

از تلاوت یک نفس فارغ نبود

در کمر تیغ دو رو ، قرآن بدست

تن بدن هوش و حواس الله مست

خلوت و شمشیر و قرآن و نماز

ایخوش آن عمری که رفت اندر نیاز

بر لب او چون دم آخر رسید

سوی مادر دید و مشتاقانه دید

گفت اگر از راز من داری خبر

سوی این شمشیر و این قرآن نگر

این دو قوت حافظ یکدیگرند

کائنات زندگی را محورند

اندرین عالم که میرد هر نفس

دخترت را ایندو محرم بود و بس

وقت رخصت با تو دارم این سخن

تیغ و قرآن را جدا از من مکن

دل به آن حرفی که میگویم بنه

قبر من بی گنبد و قندیل به

مؤمنان را تیغ با قرآن بس است

تربت ما را همین سامان بس است

عمر ها در زیر این زرین قباب

بر مزارش بود شمشیر و کتاب

مرقدش اندر جهان بی ثبات

اهل حق را داد پیغام حیات

تا مسلمان کرد با خود آنچه کرد

گردش دوران بساطش در نورد

مرد حق از غیر حق اندیشه کرد

شیر مولا روبهی را پیشه کرد

از دلش تاب و تب سیماب رفت

خود بدانی آنچه بر پنجاب رفت

خالصه شمشیر و قرآن را ببرد

اندر آن کشور مسلمانی بمرد»