گنجور

 
اقبال لاهوری

پیر رومی آن امام راستان

آشنای هر مقام راستان

گفت ای گردون نورد سخت کوش

دیده ئی آن عالم زنار پوش

آنچه بر گرد کمر پیچیده است

از دم استاره ئی دزدیده است

از گران سیری خرام او سکون

هر نکو از حکم او زشت و زبون

پیکر او گرچه از آب و گل است

بر زمینش پا نهادن مشکل است

صد هزار افرشتهٔ تندر بدست

قهر حق را قاسم از روز الست

دره پیهم می زند سیاره را

از مدارش بر کند سیاره را

عالمی مطرود و مردود سپهر

صبح او مانند شام از بخل مهر

منزل ارواح بی یوم النشور

دوزخ از احراقشان آمد نفور

اندرون او دو طاغوت کهن

روح قومی کشته از بهر دو تن

جعفر از بنگال و صادق از دکن

ننگ آدم ، ننگ دین ، ننگ وطن

نا قبول و ناامید و نامراد

ملتی از کارشان اندر فساد

ملتی کو بند هر ملت گشاد

ملک و دینش از مقام خود فتاد

می ندانی خطهٔ هندوستان

آن عزیز خاطر صاحبدلان

خطه ای هر جلوه اش گیتی فروز

در میان خاک و خون غلطد هنوز

در گلش تخم غلامی را که کشت

این همه کردار آن ارواح زشت

در فضای نیلگون یکدم بایست

تا مکافات عمل بینی که چیست