گنجور

 
اقبال لاهوری

صحبت روشندلان یک دم ، دو دم

آن دو دم سرمایهٔ بود و عدم

عشق را شوریده تر کرد و گذشت

عقل را صاحب نظر کرد و گذشت

چشم بر بربستم که با خود دارمش

از مقام دیده در دل آرمش

ناگهان دیدم جهان تاریک شد

از مکان تا لامکان تاریک شد

اندر آن شب شعله ئی آمد پدید

از درونش پیر مردی بر جهید

یک قبای سرمه ئی اندر برش

غرق اندر دود پیچان پیکرش

گفت رومی خواجهٔ اهل فراق

آن سراپا سوز و آن خونین ایاق

کهنهٔ کم خندهٔ اندک سخن

چشم او بینندهٔ جان در بدن

رند و ملا و حکیم و خرقه پوش

در عمل چون زاهدان سخت کوش

فطرتش بیگانه ذوق وصال

زهد او ترک جمال لایزال۔

تا گسستن از جمال آسان نبود

کار پیش افکند از ترک سجود

اندکی در واردات او نگر

مشکلات او ثبات او نگر

غرق اندر رزم خیر و شر هنوز

صد پیمبر دیده و کافر هنوز

جانم اندر تن ز سوز او تپید

بر لبش آهی غم آلودی رسید

گفت و چشم نیم وا بر من گشود

«در عمل جز ما که بر خوردار بود

آنچنان بر کار ها پیچیده ام

فرصت آدینه را کم دیده ام

نی مرا افرشته ئی نی چاکری

وحی من بی منت پیغمبری

نی حدیث و نی کتاب آورده ام

جان شیرین از فقیهان برده ام

رشتهٔ دین چون فقیهان کس نرشت

کعبه را کردند آخر خشت خشت

کیش ما را اینچنین تأسیس نیست

فرقه اندر مذهب ابلیس نیست

در گذشتم از سجود ای بیخبر

ساز کردم ارغنون خیر و شر

از وجود حق مرا منکر مگیر

دیده بر باطن گشا ظاهر مگیر

گر بگویم نیست این از ابلهی است

زانکه بعد از دید نتوان گفت نیست

من «بلی» در پردهٔ «لا» گفته ام

گفتهٔ من خوشتر از نا گفته ام

تا نصیب از درد آدم داشتم

قهر یار از بهر او نگذاشتم

شعله ها از کشتزار من دمید

او ز مجبوری به مختاری رسید

زشتی خود را نمودم آشکار

با تو دادم ذوق ترک و اختیار

تو نجاتی ده مرا از نار من

وا کن ای آدم گره از کار من

ایکه اندر بند من افتاده ئی

رخصت عصیان به شیطان داده ئی

در جهان با همت مردانه زی

غمگسار من ز من بیگانه زی

بی نیاز از نیش و نوش من گذر

تا نگردد نامه ام تاریک تر

در جهان صیاد با نخچیرهاست

تا تو نخچیری به کیشم تیر هاست

صاحب پرواز را افتاد نیست

صید اگر زیرک شود صیاد نیست»

گفتمش «بگذر ز آئین فراق

ابغض الاشیاء عندی الطلاق»

گفت «ساز زندگی ، سوز فراق

ای خوشا سر مستی روز فراق

بر لبم از وصل می ناید سخن

وصل اگر خواهم نه او ماند نه من»

حرف وصل او را ز خود بیگانه کرد

تازه شد اندر دل او سوز و درد

اندکی غلطید اندر دود خویش

باز گم کردید اندر دود خویش

ناله ئی زان دود پیچان شد بلند

ای خنک جانی که گردد درد مند