گنجور

 
اقبال لاهوری

لرد مغرب آن سراپا مکر و فن

اهل دین را داد تعلیم وطن

او بفکر مرکز و تو در نفاق

بگذر از شام و فلسطین و عراق

تو اگر داری تمیز خوب و زشت

دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت

چیست دین برخاستن از روی خاک

تا ز خود آگاه گردد جان پاک

می نگنجد آنکه گفت الله هو

در حدود این نظام چار سو

پر که از خاک و برخیزد ز خاک

حیف اگر در خاک میرد جان پاک

گرچه آدم بردمید از آب و گل

رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل

حیف اگر در آب و گل غلطد مدام

حیف اگر برتر نپرد زین مقام

گفت تن در شو بخاک رهگذر

گفت جان پهنای عالم را نگر

جان نگنجد در جهات ای هوشمند

مرد حر بیگانه از هر قید و بند

حر ز خاک تیره آید در خروش

زانکه از بازان نیاید کار موش

آن کف خاکی که نامیدی وطن

اینکه گوئی مصر و ایران و یمن

با وطن اهل وطن را نسبتی است

زانکه از خاکش طلوع ملتی است

اندرین نسبت اگر داری نظر

نکته ئی بینی ز مو باریک تر

گرچه از مشرق برآید آفتاب

با تجلی های شوخ و بی حجاب

در تب و تاب است از سوز درون

تا ز قید شرق و غرب آید برون

بر دمد از مشرق خود جلوه مست

تا همه آفاق را آرد بدست

فطرتش از مشرق و مغرب بری است

گرچه او از روی نسبت خاوری است