گنجور

 
اقبال لاهوری

مشت خاکی کار خود را برده پیش

در تماشای تجلی های خویش

یا من افتادم بدام هست و بود

یا بدام من اسیر آمد وجود

اندرین نیلی تتق چاک از من است

من ز افلاکم که افلاک از من است

یا ضمیرم را فلک در بر گرفت

یا ضمیر من فلک را در گرفت

اندرونست این که بیرون است چیست؟

آنچه می بیند نگه چون است چیست؟

پر زنم بر آسمانی دیگری

پیش خود بینم جهانی دیگری

عالمی با کوه و دشت و بحر و بر

عالمی از خاک ما دیرینه تر

عالمی از ابرکی بالیده ئی

دستبرد آدمی نادیده ئی

نقشها نابسته بر لوح وجود

خرده گیر فطرت آنجا کس نبود

من به رومی گفتم این صحرا خوش است

در کهستان شورش دریا خوش است

من نیابم از حیات اینجا نشان

از کجا می آید آواز اذان

گفت رومی این مقام اولیاست

آشنا این خاکدان با خاک ماست

بوالبشر چون رخت از فردوس بست

یک دو روزی اندرین عالم نشست

این فضاها سوز آهش دیده است

ناله های صبحگاهش دیده است

زائران این مقام ارجمند

پاک مردان از مقامات بلند

پاک مردان چون فضیل و بوسعید

عارفان مثل جنید و با یزید

خیز تا ما را نماز آید بدست

یک دو دم سوز و گداز آید بدست

رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام

مقتدی تاتار و افغانی امام

پیر رومی هر زمان اندر حضور

طلعتش بر تافت از ذوق و سرور

گفت «مشرق زین دو کس بهتر نزاد

ناخن شان عقده های ما گشود

سید السادات مولانا جمال

زنده از گفتار او سنگ و سفال

ترک سالار آن حلیم دردمند

فکر او مثل مقام او بلند

با چنین مردان دو رکعت طاعت است

ورنه آن کاری که مزدش جنت است»

قرأت آن پیر مرد سخت کوش

سوره والنجم و آن دشت خموش

قرأتی کز وی خلیل آید به وجد

روح پاک جبرئیل آید به وجد

دل ازو در سینه گردد ناصبور

شور الا الله خیزد از قبور

اضطراب شعله بخشد دود را

سوز و مستی میدهد داؤد را

آشکارا هر غیاب از قرأتش

بی حجاب ام الکتاب از قرأتش

من ز جا بر خاستم بعد از نماز

دست او بوسیدم از راه نیاز

گفت رومی «ذرهٔ گردون نورد

در دل او یک جهان سوز و درد

چشم جز بر خویشتن نگشاده ئی

دل بکس ناداده ئی آزاده ئی

تند سیر اندر فراخای وجود

من ز شوخی گویم او را زنده رود»

افغانی

زنده رود از خاکدان ما بگوی

از زمین و آسمان ما بگوی

خاکی و چون قدسیان روشن بصر

از مسلمانان بده ما را خبر

زنده رود

در ضمیر ملت گیتی شکن

دیده ام آویزش دین و وطن

روح در تن مرده از ضعف یقین

ناامید از قوت دین مبین

ترک و ایران و عرب مست فرنگ

هر کسی را در گلو شست فرنگ

مشرق از سلطانی مغرب خراب

اشتراک از دین و ملت برده تاب

افغانی