گنجور

 
اقبال لاهوری

صاحب سرمایه از نسل خلیل

یعنی آن پیغمبری بی جبرئیل

زانکه حق در باطل او مضمر است

قلب او مؤمن دماغش کافر است

غربیان گم کرده اند افلاک را

در شکم جویند جان پاک را

رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک

جز به تن کاری ندارد اشتراک

دین آن پیغمبری حق ناشناس

بر مساوات شکم دارد اساس

تا اخوت را مقام اندر دل است

بیخ او در دل نه در آب و گل است

هم ملوکیت بدن را فربهی است

سینهٔ بی نور او از دل تهی است

مثل زنبوری که بر گل میچرد

برگ را بگذارد و شهدش برد

شاخ و برگ و رنگ و بوی گل همان

بر جمالش نالهٔ بلبل همان

از طلسم رنگ و بوی او گذر

ترک صورت گوی و در معنی نگر

مرگ باطن گرچه دیدن مشکل است

گل مخوان او را که در معنی گل است

هر دو را جان ناصبور و ناشکیب

هر دو یزدان ناشناس آدم فریب

زندگی این را خروج آن را خراج

در میان این دو سنگ آدم زجاج

این به علم و دین و فن آرد شکست

آن برد جان را ز تن نان را ز دست

غرق دیدم هر دو را در آب و گل

هر دو را تن روشن و تاریک دل

زندگانی سوختن با ساختن

در گلی تخم دلی انداختن

سعید حلیم پاشا