گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

رومی آن عشق و محبت را دلیل

تشنه کامان را کلامش سلسبیل

گفت «آن شعری که آتش اندروست

اصل او از گرمی الله هوست

آن نوا گلشن کند خاشاک را

آن نوا برهم زند افلاک را

آن نوا بر حق گواهی میدهد

با فقیران پادشاهی میدهد

خون ازو اندر بدن سیار تر

قلب از روح الامین بیدار تر

ای بسا شاعر که از سحر هنر

رهزن قلب است و ابلیس نظر

شاعر هندی خدایش یار باد

جان او بی لذت گفتار باد

عشق را خنیاگری آموخته

با خلیلان آزری آموخته

حرف او چاویده و بی سوز و درد

مرد خوانند اهل درد او را نه مرد

زان نوای خوش که نشناسد مقام

خوشتر آن حرفی که گوئی در منام

فطرت شاعر سراپا جستجوست

خالق و پروردگار آرزوست

شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل

ملتی بی شاعری انبار گل

سوز و مستی نقشبند عالمی است

شاعری بی سوز و مستی ماتمی است

شعر را مقصود اگر آدم گری است

شاعری هم وارث پیغمبری است»

گفتم از پیغمبری هم باز گوی

سر او با مرد محرم باز گوی

گفت «اقوام و ملل آیات اوست

عصر های ما ز مخلوقات اوست

از دم او ناطق آمد سنگ و خشت

ما همه مانند حاصل ، او چو کشت

پاک سازد استخوان و ریشه را

بال جبریلی دهد اندیشه را

های و هوی اندرون کائنات

از لب او نجم و نور و نازعات

آفتابش را زوالی نیست نیست

منکر او را کمالی نیست نیست

رحمت حق صحبت احرار او

قهر یزدان ضربت کرار او

گرچه باشی عقل کل از وی مرم

زانکه او بیند تن و جان را بهم

تیز تر نه پا به راه یرغمید

تا ببینی آنچه می بایست دید

کنده بر دیواری از سنگ قمر

چار طاسین نبوت را نگر»

شوق راه خویش داند بی دلیل

شوق پروازی ببال جبرئیل

شوق را راه دراز آمد دو گام

این مسافر خسته گردد از مقام

پا زدم مستانه سوی یرغمید

تا بلندیهای او آمد پدید

من چه گویم از شکوه آن مقام

هفت کوکب در طواف او مدام

فرشیان از نور او روشن ضمیر

عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر

حق مرا چشم و دل و گفتار داد

جستجوی عالم اسرار داد

پرده را بر گیرم از اسرار کل

با تو گویم از طواسین رسل