گنجور

 
اقبال لاهوری

«توبه آوردن زن رقاصهٔ عشوه فروش»

گوتم

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

پیش صاحب نظران حور جنان چیزی نیست

هر چه از محکم و پاینده شناسی گذرد

کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست

دانش مغربیان فلسفه مشرقیان

همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیست

از خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر

که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست

در طریقی که به نوک مژه کاویدم من

منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست

بگذر از غیب که این وهم و گمان چیزی نیست

در جهان بودن و رستن ز جهان چیزی هست

آن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچ

تا جزای عمل تست جنان چیزی هست

راحت جان طلبی راحت جان چیزی نیست

در غم همنفسان اشک روان چیزی هست

چشم مخمور و نگاه غلط انداز و سرود

همه خوبست ولی خوشتر از آن چیزی هست

حسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیست

حسن کردار و خیالات خوشان چیزی هست

رقاصه

فرصت کشمکش مده این دل بیقرار را

یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی که من

با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد

عشق فریب می دهد جان امیدوار را

تا به فراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم

باز به مرغزار ده طایر مرغزار را

طبع بلند داده‌ای بند ز پای من گشای

تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را

تیشه اگر به سنگ زد این چه مقام گفت‌و‌گوست

عشق به دوش می‌کشد این همه کوهسار را