گنجور

 
اقبال لاهوری

ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندر

زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر

چون سرمه رازی را از دیده فروشستم

تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر

بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ

برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر

با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم

مردی که مقاماتش ناید بحساب اندر

بی درد جهانگیری آن قرب میسر نیست

گلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندر

ای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی است

لیکن تو نمی بینی طوفان به حباب اندر

این صوت دلاویزی از زخمهٔ مطرب نیست

مهجور جنان حوری نالد به رباب اندر