گنجور

 
امیر حسینی هروی

رهروی ناگه بنزد بایزید

چون بر آمد خانه را دربسته دید

حلقه بر در زد که مرغ دام کو

رهبر عالم شه بسطام کو

بایزیدش گفت کای روشن روان

سالها شد تا ازو جویم نشان

در همه عمر آرزوی او مراست

بایزید اندر همه عالم کجاست

من بسی جستم ز پیدا و نهفت

کس نشان بایزیدم را نگفت

پاکبازان ره چنین پیموده اند

تا دمی بیخود ز خود آسوده اند

گر بدو پیوندی از خود درگذر

بی نشان شو تا نشان یابی مگر

با تو گویم در رهش چون آمدی

همچو مار از پوست بیرون آمدی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode