گنجور

 
حسین خوارزمی

اگر برد سوی دارالقرار ما را دوست

دلم قرار نگیرد در او مگر با دوست

مرا نه ملک جهان باید و نه باغ جنان

که نیست از دو جهانم مراد الا دوست

چنان بجان من آمیخت دوست از سر لطف

که نیست فرق ز جان عزیز من تا دوست

بدان مقام رسید اتحاد من با او

که باز می نشناسم که این منم یا دوست

ز دوست دیده بینا بجوی تا بینی

که هست در همه کائنات پیدا دوست

چه باک اگر همه عالم شوند دشمن ما

چو هست آن شه خوبان عهد با ما دوست

میان ما و تو جز صلح نیست ای زاهد

ترا نعیم ریاض بهشت و ما را دوست

حسین اگر همه خویشان شوند بیگانه

به جان دوست که ما را بس است تنها دوست