گنجور

 
حسین خوارزمی

تا چند ز دیدار تو مهجور توان زیست

تو جان عزیزی ز تو چون دور توان زیست

آنکس که نظر بر چو تو منظور بینداخت

گوید که جدا گشته ز منظور توان زیست

دریاب مرا چون رمقی هست کز این بیش

سودای محال است که مهجور توان زیست

بر بوی یکی پرسشت ای عیسی جانها

عمری چو من آشفته و رنجور توان زیست

بر آرزوی آب زلالی ز وصالت

در آتش هجران تو محرور توان زیست

در کوی تو بر بوی تو ای حور پریوش

فارغ شده از روضه و بی حور توان زیست

گر چشم حسین از غم تو اشک ببارد

ناگشته بسودای تو مشهور توان زیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode