گنجور

 
حسین خوارزمی

جانم بلب رسید چو جانان من برفت

دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت

روح روان و مونس جان هزار دل

بدر منیر و شمع شبستان من برفت

بد مهرم ار بماه و بمهرم نظر بود

زین پس که از نظر مه تابان من برفت

پژمرده گشت گلبن بستان عیش من

از دیده تا که سرو خرامان من برفت

از باغ وصل بود امیدم که بر خورم

آمد خزان و رونق بستان من برفت

یعقوب وار دیده ام از گریه تیره گشت

کز پیش دیده یوسف کنعان من برفت

سرگشته ام چو گوی و چو چوگان خمیده زانک

گوی مراد از خم چوگان من برفت

نالم گهی چو بلبل و گریم گهی چو ابر

اکنون که از نظر گل خندان من برفت

شد مندرس بنای وجود ضعیف من

سیلاب اشک بس که ز مژگان من برفت

روزی بود حسین که باز آید از جفا

آن بیوفا که از سر پیمان من برفت