گنجور

 
حسین خوارزمی

دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست

پایه من سست قدرت بخت والا آمده

گوهر طبعم نثار خاک پایت کی سزد

گرچه از روی شرف لؤلؤی لالا آمده

نظم من در خورد جاهت کی بود با آنکه هست

در شعرم خوشتر از دری شعرا آمده

ای ز آب مرحمت شسته لباس دین ما

تا ز چرک شرک صافی و مصفا آمده

کنج ویران جای گنج آمد از آن مهر ترا

در دل ویران من پیوسته مأوی آمده

پای مردیهای لطفت میرساند دمبدم

آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده

هم ز لطف خویشتن درمان درد ما بکن

ای ز لطفت درد جانها را مداوا آمده

ای با دل شکسته ترا کار آمده

درد تو مرهم دل افکار آمده