گنجور

 
حسین خوارزمی

دیوانه گشتم بی آن پریوش

دارم چو زلفش حالی مشوش

از اشک دیده وز سوز سینه

خشتست بالین خاکست مفرش

بی نقش رویت رخسار زردم

از اشک گلگون گشته منقش

دور از تو گوئی ای نور دیده

گاهی در آبم گاهی در آتش

تا کی گذارم ای مونس جان

بی تو حیاتی چون مرگ ناخوش

در کوی محنت دل گشته قربان

تیر غمت را جان گشته ترکش

عقل و دل و دین مال و تن و جان

بی تو نخواهم پیوند این شش

عاشق نخواهد جز درد دردت

گر رند خواهد صهبای بیغش

چشم حسین از نقش خیالت

مانند جنت باغی است دلکش