گنجور

 
حیدر شیرازی

چون شاه شرق ز رخسار برکشید نقاب

به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب

اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود

چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب

ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود

چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب

چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز

درآمد از هوس باده نیم مست از خواب

چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح

فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب

فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی

نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب

از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود

فتاده آتش می در نهاد جام شراب

گرفت کاسه و از باده کرد مستان را

بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب

گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی

به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب

یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم

ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم

بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر

عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور

شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو

بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر

به روز معرکه با گردن سران در خشم

به گاه عربده با پردلان زبان آور

زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه

گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر

گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور

گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر

بلند همت و خورشید رای و مه پرتو

ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر

ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو

در آن زمان که به دست فنا رباید سر

ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا

چو کودکیش همی پرورد به خون جگر

ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف

رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر

بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود

که در زمانه روان است چون قضا و قدر

شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست

ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست

عروس مملکتت زیر دست فرمان باد

سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد

هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان

ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد

بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ

ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد

اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت

مطیع گلشن رویت هزاردستان باد

از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا

هزار رحمتت از کردگار بر جان باد

مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر

همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد

مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن

همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد

بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من

نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode