گنجور

 
هلالی جغتایی

دور او همچو دور می خوش بود

همه عالم به دور وی خوش بود

هیچ کس را به دل غباری نه

هیچ خاطر به زیر باری نه

دل مظلوم از غم آسوده

جان ظالم ز غصه فرسوده

شحنه چون زلف دلبران در تاب

فتنه چون بخت عاشقان در خواب

ملک را زحمت خراج نبود

خلق را هیچ احتیاج نبود

کس به سودا و سود کار نداشت

غیر سودای زلف یار نداشت

از سپاهی در آن خجسته زمان

در کشاکش نبود غیر کمان

کس به دورش نبود زار و نزار

مگر آن کس که بود عاشق زار

گر کسی بی‌نوا شدی ناگاه

چون شدندی ز حال او آگاه

بس که هر کس نواختی او را

منعم دهر ساختی او را

بود شه را عنایتی که مپرس

بر رعیت رعایتی که مپرس

آفرین خدای بر پدری

که ازو ماند این‌چنین پسری

ابر رحمت نثار آن صدفی

که بود گوهرش چنین خلفی

آن درخت کهن به کار آید

که نهالی ازو به بار آید