گنجور

 
هلالی جغتایی

روز دیگر که آفتاب منیر

همه روی زمین گرفت به زیر

گرم شد ذره ذره آتش مهر

ذره‌اش تیر شد کمانش سپهر

شه کمر بست و عزم میدان کرد

میل تیر و کمان و جولان کرد

گفت تا مرکبی گزین کردند

زین زر خواستند و زین کردند

وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی

طرفه دیوانه‌ای، پری‌زادی

خوش خرامی ز آب نازک‌تر

تیزگامی ز باد چابک‌تر

نو عروسی ز زنار جلوه‌کنان

چون دو موی از قفا فگنده عنان

تیزی گوش و نرمی کاکل

خنجر بید و دستهٔ سنبل

تیزرو بود همچو عمر بسی

خبر از رفتنش نداشت کسی

قاف تا قاف دور هفت اقلیم

پیش او تنگ‌تر ز حلقهٔ میم

گر رود سوی هفتهٔ رفته

بگذرد از قطار آن هفته

شاه چون میل اسب‌تازی کرد

مرکب از شوق جست و بازی کرد

یافت از مقدمش رکاب شرف

او چو بد و مه نو از دو طرف

خلق هر سو دوان که شاه رسید

آب حیوان ز گرد راه رسید

چون به میدان رسید شاه و سپاه

مهر درویش تافت در دل شاه

ساخت تقریب سیر و جولان را

به پر او گشت میدان را

دید در گوشه‌ای وطن کرده

چاک در جیب پیرهن کرده

صفحهٔ سینه را خراشیده

نقش غیر از ورق تراشیده

پیرهن چاک کرده در بدنش

همچو تاری ز جیب پیرهنش

تن تاری و اضطراب درو

بلکه تاری و پیچ و تاب درو

سینه‌اش کوه محنت و اندوه

چشمش از گریه چشمه بر سر کوه

مژه‌ها گرد دیدهٔ نمناک

بر لب چشمه چون خس و خاشاک

تار ریشش ز قطره‌ها شده پر

آمده راست همچو رشتهٔ در

رفته از گرد در ته پرده

روی در پردهٔ عدم کرده

طفل اشک از برای پرده‌دری

بر رخ او روان به فتنه‌گری

چون نظر بر جمال شاه افگند

خویشتن را به خاک راه افگند

شاه درویش را چو یافت چنان

جانب اهل قبضه تافت عنان

خواست درویش روی او بیند

او هم از دور سوی او بیند

گفت زان رو نشانه‌ای سازند

تیر خود بر نشانه اندازند

بس که تیر از هوا کمان‌داران

بر زمین ریختند چو باران

مزرعی شد کنارهٔ میدان

خوشه‌اش تیر و دانه‌اش پیکان

روی شه جانب هدف بودی

لیک چشمش بدان طرف بودی

چون به سوی نشانه رو کردی

نظری هم به سوی او کردی