گنجور

 
هلالی جغتایی

گر ز رخسار تو یک لمعه بدریا افتد

آب آتش شود و شعله بصحرا افتد

بسکه از قد تو نالیم بآواز بلند

هر نفس غلغله در عالم بالا افتد

روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم

کار امروز نشاید که بفردا افتد

دارم امید که: چون تیغ کشی در دمِ قتل

هر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتد

رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز

آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟

آنکه انداخت درین آتش سوزان ما را

دل ما بود، که آتش بدل ما افتد؟

دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست

کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد