گنجور

 
هلالی جغتایی

مشتاق درد را به مداوا چه احتیاج؟

بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟

چون جلوه‌گاه سبزخطان شد مقام دل

ما را دگر به سبزه و صحرا چه احتیاج؟

تا کی به ناز رفتن و گفتن که: جان بده؟

جان می‌دهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟

چون ما فرح ز سایهٔ قصر تو یافتیم

ما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟

واعظ، ملالت تو به بانگ بلند چیست؟

آهسته باش، این همه غوغا چه احتیاج؟

تا چند بهر سود و زیان درد سر کشیم؟

داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟

دور از تو خو گرفته هلالی به کنج غم

او را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟