گنجور

 
هلالی جغتایی

دگرم بسته آن زلف سیه نتوان داشت

آن چنانم که بزنجیر نگه نتوان داشت

تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا

روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت

تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟

این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت

دیده بر بستم و نومید نشستم، چه کنم؟

بیش ازین دیده بامید بره نتوان داشت

با وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟

پیش خورشید نظر جانب مه نتوان داشت