گنجور

 
هلالی جغتایی

تیر و کمان گرفته‌ای، سوی شکار می‌روی

صید تواند عالمی، بهر چه کار می‌روی؟

جانب صیدگه شدی، همره خویش بر مرا

بی‌سگ خویشتن مرو، چون به شکار می‌روی

وه! چه سوار طرفه‌ای! کز سر مهر پیش تو

چرخ پیاده می‌رود چون تو سوار می‌روی

چون گذری به چشم من بر مژه‌ها قدم منه

چند به پای همچو گل بر سر خار می‌روی؟

شد تن زار من چو خس، بهر خدا، تو ای صبا

همره خود ببر مرا، گر بر یار می‌روی

ای دل خاکسار من، کی تو به گرد او رسی؟

کز پی بادپای او همچو غبار می‌روی

یار چو بر قفای خود هیچ نگه نمی‌کند

چند، هلالی، از پیش بی‌خود و زار می‌روی؟