گنجور

 
هلالی جغتایی

آخر، ای شوخ، دل از جور تو غمگین تا کی؟

وین جفاهای تو بر عاشق مسکین تا کی؟

گریه تلخ مرا کشت، بگو، بهر خدا

که: ترا باد گران خنده شیرین تا کی؟

بی سبب چشم ترا خشم بمردم تا چند؟

بی جهت گوشه ابروی ترا چین تا کی؟

رفتنت شیوه و دیر آمدنت آیینست

آمد و رفت باین شیوه و آیین تا کی؟

تو سرناز برآورده بشوخی همه روز

ما ز دردت سر اندوه ببالین تا کی؟

گاه از دوست غمی، گاه ز دشمن المی

غم آن چند کشیم و الم این تا کی؟

خشم و کین تو دل و جان هلالی را سوخت

آه! تا چند بود خشم تو و کین تا کی؟