گنجور

 
هلالی جغتایی

تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی

تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی

سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت

که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی

تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن

که چشم از خواب بگشایی و بر حال من اندازی

همه با یار می سازند، تا سوزد دل غیری

تو می سوزی دل یاران و با اغیار می سازی

شب هجران زدی بر رشته های جان من آتش

مرا چون شمع تا کی در فراق خویش بگدازی؟

هلالی با قد خم گشته می نالد درین حسرت

که: روزی در کنارش گیری و چون چنگ بنوازی